رنگ
نقش زد بر بوم تهی خیال
پر ناز و کرشمه
صبور و خموش
هفت رنگ و بی سایه
دور از فریب و نیرنگ
آرام
آرام
نطفه نور گشته
یکباره و ناگه
کهکشانی تازه
بکر
نو را سبب شد
مهدی رفوگر
و من
من طفیل و بی دست و پای
به وقت قمر در عقرب
مسافر مدار جذبه وی گشته
ریاضت بر خویش حرام کردم
روزگارم تب دارد
بایر مانده کشتگاه اندیشه
نان به قارچ های سمی
آب به شیره لزج مرداب
هوا به زهر اژدهای مرگ آلوده است
دلتنگم
مهدی رفوگر
ریاضت بر خویش روا
نان
آب را دشمن بود
نه بر شراب
نوای رباب
پایکوبی یار نظر داشت
نه بر خویش
سرودهای ویژه
نوای خوش می خواند
ربود
ما را دل ربود
نیروانای خود فروخته
سکه به سکه معبدی تازه ساختیم
هو کشان
حق گویان
کلید خانه به دستش داده
هجرت نو آغاز کردیم
عصای جادو
دست آتشین فریبی بیش نبود
در نیل نادانی خویش
غرق شدیم
غرق شدیم
مهدی رفوگر
او آمد
سبد بر دوش
داس در دست
سوار بر چهار پای ابلق یک چشم
خشکسال بود
گاوی نحیف هفت گاو فربه را خورد
فربه و فربه تر شد
ابرهای باران نباریدند
زمین بایر
قارچ ها سر فراز کردند
شکم سیر از خون و گوشت تازه
او درو آغاز
سبد پر کرد
شغالان دشت را مادری دلسوز بود
مهدی رفوگر
انبان آسمان تهی
بی تحفه
دهانش باز مانده است
چونان
چونان غاری نامکشوف
دلتنگ قوم یاجوج و ماجوج
اصحاب کهف
دیوانهای رمیده از قافله خویش
باشد
باشد خط و ربطی نو ساخته
بقای وی تضمین شود
مهدی رفوگر
رخت خواب از تن بدر کرده
روی میشوید به باران بی وقت پاییزی
چشم گشاده
انگشت بر لب نهاده
به خموشی فراخواند باد را
باشد
باشد رها شود از هیاهوی کوی
بلوای برزن
میگسار و پایکوب
دست میافشاند بر مرگ
یار دیرین
چاره هر ناچار
مهدی رفوگر
کابوسهای بی خرد
رویاهای احمقانه
دست در دست یکدگر
میشکنند دست هر التجا
پشت هر امید
مهدی رفوگر
جهان
سخره است و سخرهگر
مست شراب بیهودهگی
چرخ میزند دست افشان و پایکوب
نه ترانهای نو
نه ساز تازهای دارد
بر لب مرثیههای مضحک داشته
عروسی است وعده یکصدهزار داماد
هر درنگ خزان بر بستر ابلیس است
مهدی رفوگر
بار نو داده است درخت تو
تلخ چون تریاق رویا
مشکل گشای فلسفه چون شوکران
بذر واژگان دلزده
رویش شک
منطق
مبارک باد
مهمان مهمانخانه اجباری
دلتنگ
جفت جو
بر فریب خوارگی خویش فسرده
سوز دل میخوانی آسمان را
صاحبخانه شاد می شود
مرغ خوش آواز می شوی
مهدی رفوگر