راست گفتار
کج خیالم
نشسته بر دروازه تشویش ها
کنکاش میکنم
زخم خنجر تقدیر بر روان
هر دم مردد بر حضور مداوم توام
مهدی رفوگر
ارابه منطق بر دشت سنگلاخ احساس می رانم
واژگون گشته
پشت بر خاک سائیده
تن می دهم اسارت بر بند مهر تو
برده فلسفه ابن الوقت می گردم
چشم می بندم زمان و مکان را
مهدی رفوگر
بی چون و چرا
بی منطق و فلسفه
بی کلام و سخن
سر بر سجاده آتش نهاده
غریق دریای رسوایی گشته
تسبیح گویان
بر دوش می کشم تابوت عقل را
در نمازم
خم ابروی تو با یاد آمد
مهدی رفوگر
تیر آتش
زخمه های سرخ سنان
ضربه های سخت گرز
بر تن تاک نشانده
تنبیه می کنند مدهوشی را
بذر افشانده
کرور کرور سرمست می زاید
مهدی رفوگر
خواب را اثر
تو را خبر نیست
پلک های سنگین
معلق مانده اند در بی وزنی انتظار
بوی تند سیگار
سخت می آزارد تن عود سوخته در نذر حضور تو
هزار هزار فنجان قهوه
الکن و خاموش
باز ماندند از فال و تماشا
پیاله دهانم خشک است
بغض قدم می زند در گلو
بسان مردی نا آزموده
وسواس نوزاد دارد
و چشمانم پر هیاهو
دهان زن پا به ماه را ماند
درد اشتیاق و جان به هم آمیخته
فریاد
اشک های آخرالزمانی
صوت نوزاد تنبل خویش می طلبد
شب غریبی است
قریب تر از غیبت تو
مهدی رفوگر
شرم می دود
شتاب زده
نگران
سوی چشم هایش
فریبکار گشته
حیله
شیطنت می کنم در کارش
بوسه بر فانوس گرم روحش نشانده
آزرم جا می ماند پشت دروازه بسته پلک وی
مهدی رفوگر
هزار هزار پیمانه هلاهل
شوکران
زهر افعی می بارد از سقف روزگار
پولادزره
نامیرا
جاودان می شوم به دو حبه قند نگاهت
مهدی رفوگر
پاره اخگر
گرم
سوزان
تعجیل کرده
سینه خاک شرحه شرحه می کند
شاید
شاید ستاره اقبال
بخت من باشد
دست از آسمان شسته
سجده می کنم آتش طور خویش را
مهدی رفوگر