نشسته بر شانه غول خیال
پی سوز علی بابا در دست
هزار و یکشب دیگر آغازیده
پای نهادم میان حدود شراکت با تو
شب
هر شب
داستان
روایتی نو در جریان
گم شدم در واژگان
حس و کلامت
بی رنگ
بی لعاب
بی صورتک و نقاب گشتم
دلسرد و خسته و پریشپایم شکسته
زبانم بریدی
محبوس اتاق آرزوها
واماندم از ره
مهدی رفوگر