خواب را اثر
تو را خبر نیست
پلک های سنگین
معلق مانده اند در بی وزنی انتظار
بوی تند سیگار
سخت می آزارد تن عود سوخته در نذر حضور تو
هزار هزار فنجان قهوه
الکن و خاموش
باز ماندند از فال و تماشا
پیاله دهانم خشک است
بغض قدم می زند در گلو
بسان مردی نا آزموده
وسواس نوزاد دارد
و چشمانم پر هیاهو
دهان زن پا به ماه را ماند
درد اشتیاق و جان به هم آمیخته
فریاد
اشک های آخرالزمانی
صوت نوزاد تنبل خویش می طلبد
شب غریبی است
قریب تر از غیبت تو
مهدی رفوگر
نیم از تو
نیم از من
کمی بیشتر از ما
تسخیر کرده است جهان هستی را
خشمگین
بی پروا
خودپسند
قابیل میشوم بار دگر پس باردگر
اگر
اگرهابیل دست بر تو اندازد
مهدی رفوگر
واژگان غریب و آشنا
درهم و برهم
نواله کس و ناکس
رنگین به جوهر اندیشه های نزدیک و دور
مشعشع به انوار گرم و سرد
انبار شده اند ناخواسته و خواسته
سلول های دیگر نه خاکستری را
بیمار وسواس گشته
پای سست و کلک لرزان
می سرد در انتخاب ایشان
دست بر هر یک میبری
ریسمان خود بافته ای می گردد بر گردن
ناگاه
بی گاه
فریاد می کنند
های او از تبار دیگری است
و شوق
شوق قبیله را دربر گرفته
هلهله
آواز می دهند
های های گفتیم مجنون است و پریش
بیگانه است و تاب سنت ندارد
مهدی رفوگر
حس مردانگی دست های بلندی داشت
بلند بلند
کمر زمین
خط استوا را دور زد
آرام
سبکسر
بی هیاهو
جهان در آغوشش خفت
کنکاش دست های شعور زنانگی آغاز کرده
هیچ نیافت
همه خنثی
نیم مرد
نیم زن
سخت
صبور
ره نامردی گرفته بودند
مهدی رفوگر
فیلسوف غریب شهر من
خواب پریده
بی رنگ
نادم عقل خویش
پی جوی فراموش آداب ادب
روح مرده ای دارد
تا بوتش هر دم بر دوش
مرثیه خوان
نوحه سرا
گمگشته سال های شانزده خویش است
در حیاط خانه همسایه
گلی معطر به دستان وی
ملول
پریشان
بی صاحب
بی جار و جنجال
تنها مانده بود
مهدی رفوگر
چوپان گشته
ساده
روستایی
هی می کنم گله احساس
سربرزیر
رام و خموده
سوی مرتع رویای تو
تمنای نو دارم
به دندان خشم
گرگانه
وحشت نیافرین
تاب
توان مصیبت تازه ندارم
مهدی رفوگر
دهان بسته
آب گلو فرو داده
واژگان تبعید می کنی
چاه سینه را
بلور واژگان می شکنند به صخره های سکوت
نه برسر جنگی
نه برسر صلح
کز نبرد خسته ای
آشتی را آتش دانسته
هراس سوختن دامان خویش دار
مهدی رفوگر
نگاه کن
نگاه کن
من اینجا زاده شده
پا گرفته
پیر گشتهام
میان این ایستگاه خموش اما پر تردد
و هیچگاه
هیچگاه هیچ قطاری توقف نکرد
به نام من
برای من
ساکن و بی خریدار
مصمم و پایدار
بر یک پای ایستاده
فقط انتظار کشیدم
انتظار و انتظار و انتظار
انتظار برای غایب نظرگاه خویش
مهدی رفوگر
رنگ
نقش زد بر بوم تهی خیال
پر ناز و کرشمه
صبور و خموش
هفت رنگ و بی سایه
دور از فریب و نیرنگ
آرام
آرام
نطفه نور گشته
یکباره و ناگه
کهکشانی تازه
بکر
نو را سبب شد
مهدی رفوگر
و من
من طفیل و بی دست و پای
به وقت قمر در عقرب
مسافر مدار جذبه وی گشته
ریاضت بر خویش حرام کردم
روزگارم تب دارد
بایر مانده کشتگاه اندیشه
نان به قارچ های سمی
آب به شیره لزج مرداب
هوا به زهر اژدهای مرگ آلوده است
دلتنگم
مهدی رفوگر