سکه دقیانوس ضرب می زنیم
بی بها
بی ارزش
بر ما می گرید سگ اصحاب کهف
هوشیاران همیشه در خوابیم
مهدی رفوگر
اندیشه های مهجور من
کودکان بازیگوش
سنگ های پرتاب شده بر سمت و سوی سگ های هار
مسبب جارهای شکسته معبد خدایان
پی سوزهای روشنی را مانند
پشت خندق ژرف سکوت شهر
مهدی رفوگر
دیوانه ای پشت درپشت
خلواره ای نشئت گرفته از اصالت وجود انسان
زخم زنجیر بر دست و پای
فریادهایش خموش
خموش چون دود آتش
مرا به خویش می خواند
تا
تا برانگیخته
پایکوب
طبال نبردی تازه شوم
بر خرد تاخته
جان تازه دهم اندیشه های خفته در سیه چال سینه
بردگان حلق را
مهدی رفوگر
سر ندارد این داستان
نه به آغاز
نه به پایان
خویش آراسته به صورتک
دست در حنای نیرنگ
گرگ ما هنوز در پی بزغاله هاست
مهدی رفوگر
دهان ایشان پر از واژگان سترگ
نام های تحریر شده بر صخره و سنگ
افسانه های گذر از هفت دریا
مردان جنگاور ناونشین
سلحشوران سوار بر اسبان تیز تک
و سینه های ایشان
سینه های ایشان چون معابد کهن
آویخته از در و دیوارش سکه و نوار های ابریشمین هزار رنگ
گمانی ناپخته در سر
که این ماییم
ما وارثان هر چه نام آوری عتیق
وانگاه
وانگاه به نعره مستانه گربه نری می هراسیدند
وانگاه به طلسم چند واژه جان می دادند
وانگاه نمی دانستند
نمی دانستند مردانگی با کدامین میم نوشته خواهد شد
ایشان
ایشان در سراب زیسته
یقین داشتند
نوادگان اساطیر کهنه بوم خویشند
مهدی رفوگر
هیچ نبود
نه سپید
نه سیه
نور خفته
صدا نطفه
رنگ پنهان بود
جهان بر خویش پیچید
کش آمد
از بلندای خویش قامت خم کرده
دایره در دایره
مارپیچ شد
خویش زمان نام نهاد
پس سر سپید
پای سیه
دنبال دم خویش دویده
سگان بازیگوش را می مانست
نور و صدا
رنگ و حیات آفرید
مهدی رفوگر
مرا به فصلی نو می خواند
گردش روزگار
بی وقفه
مداوم
گاه با تو
گاه با خاطرات ما
مهدی رفوگر
واژه ها لال معنا
آوازها
احساس را الکن شده اند
سکوت بهانه می شود
هیچ سخن برای گفتن نمانده است
مهدی رفوگر