چاره نمی شود گره های کور
سر انگشت شفا
چشم بینا طلب می کند
کور شوم
اگر
اگر به دست تو ره هموار
آب به آسیاب آرامش سرازیر نگردد
مهدی رفوگر
سرانگشتان تو
سبز
معتدل
حیاتی نو چون بهار
تن من
عریان و منجمد بسان زمستان
چه تابستانی شود این پائیز
مهدی رفوگر
شرم
شرم می بارد
رنگین چشم
سپید روی تو را
فراخ می شود دام نهاده بر تو
خالی دست و تهی انبان
شکارچی مغبون
شکست خورده میگردم
مهدی رفوگر
هیمه آتش
خشم و خون
مرگ
فنا می شوند
واژه های محبوس در سینه
زبان بسته شود
مشت گره گشته
می شکافد پیشانی جالوت
واژه سنگ در دست داوود
مهدی رفوگر
مایوس از حضور تو
بی وقفه
مداوم
تن دادم به نظارهی تصاویر باسمهای
رنگین شده افکارم
به تلخی قهوه و سیگار
خاکستر سرد بی هیچ آتش پنهان
خطوط کج و معوج فنجان
سیاهی مرکب بخت
سپیدی اوراق رویا و خیال
دل داده به مشتی واژه بی هوش و نابخرد
پی جوی لحظههای ماندگار
مهدی رفوگر
بزک میکند
به سرخاب خون
وسمه بخت سیاه
جگر خوارست و خموش
بانوی دل بسته به سایههامهدی رفوگر
رج به رج
گره کور میزند بساط خاطره را
پشت قاب چشمانش
خموش
مردد مانده است
زنی در سکوت خود خواسته
مهدی رفوگر
نماز میگذارد خور پر فروغ
استوار
مؤمن
بر سجاده غروب
مه دلشکسته را
مهر چو برخیزد
تیغ میگردد بر گردن آب و آتش
مهدی رفوگر
صبور
دلشاد میشوند گلهای وحشی
تن به زمان نفروخته
پیجوی رویای خوش تو
بذر مهر
جوانه وصل میدهند
مهدی رفوگر
بار هوس حوا بر دوش
برزخ
دوزخ
ناگوار روزگار خویش را مهمان است
نواده آدم
دوشیزه امروز
تاوان می دهد گناه ناکرده را
مهدی رفوگر