خسته از خیزش نامراد روزگار
نشیبها
فرازها
اندیشه میسپارم به بوته آزمون
باشد
باشد به حاصلی مطلوب
برپا خواسته
تمام قد
استوار
رهسپار رستخیزی دگر شوم
مهدی رفوگر
شاد
خرسند
قدم نهاد بر دشت
دل سپرده برگوسپندان پاک دامن
به غفلت
گرگان لباس میش برتن
آواز خوانده
گلویش بریدند
مهدی رفوگر
خواب مانده است بخت
روزگار چموش
بی اندیشه
رام نمیگردد به هر تازیانه
او
او تن سپرده به آغوش خود
مرثیه میخواند تابوت خویش را
مهدی رفوگر
صدا به صدا نمیرسد
جهان زرین
قیرگون گشته
طعم دوزخ میدهد
فرو رفته در خویش
تندیس بی سر دیو سپید گشته
دلخوش به معرکه رستم
اقلیم به کیکاووس کور بخشیدهایم
مهدی رفوگر
سوی و سمت تازه
افق دگر می جوید
پشت کرده به یادگارها
یادمان ها
خاطرات ویژه خویش
خط نو می نویسد اوراق تقدیر را
مهدی رفوگر
او
خراب رخوتی کهن
هم پیمان با بیدهای سکوت
کرمینههای بی پیله خموش
ره میگشاید بر تباهی
هر ثانیه
میپوسد میان گنجه خاطرات خویش
مهدی رفوگر
رهیده
بی پندار
آزاد میگردند
ارواح میان آغوش تو
برزخی است
ره به دوزخ نداشته
آسایش بهشت را تمثیل گشته است
مهدی رفوگر
عود و صنوبر است و بخور صندل
نذر
نذر سکوت است و اندیشه
بی ولوله
هیاهو
جوانه میزند کیهان خرد
کهکشانی نو
حیات دگر را
مهدی رفوگر