به خشم
به فریاد
به بلوا
عقده گشوده
راز مگو افشا میکند
پس هزار هزار سال بند و بندگی
سر از پا نشناخته
آواز آزادگی سر میدهد
فراز بامهای شهر
ستاره میشود
نشیب پر درد را
مهدی رفوگر
نرد عشق می بازیم
خفتگان
خموشان تابوت را
گرو بسته ایم
زنان
مردان
کودکان خویش
بر طاس ایشان هر طرف
پنهان
نادیده
شش خال پیروزی
ما معتاد
گرفتار
نادان
مهره می بازیم و می بازیم
مهدی رفوگر
چشم بسته بر فردا
دهان خموش از گزافه سخن
گوش کر به پندهای فریبکار
دلبریده از افسانه های محال
پای در دام خرد
اندیشه
تجربه نهاده
سالک معبد اصالت خویش میگردم
مهدی رفوگر
شکوفههای گیلاس
سرخ
شرمگین
سنجاق شده بر گیسوانت
طمع کرده
دست چین میکنم
هر چه نوبرانه است
مهدی رفوگر
ناز می فروشند
دمادم
بی درنگ
بی هوش
لعبتکان خاکستری ذهن
میگساری با یاد تو می طلبند و بس
مهدی رفوگر
سنگ می بارند
مداوم
پیاپی
ابابیل چشمانت
اندام فیل جسارت مرا
پا پس نخواهم کشید
نیت به فتح قبله ی قلب ات دارم
مهدی رفوگر
باد
برده
محبوس گیسوان توست
شرم دارد از فغان و آشوب
بر خم هر تار پریش گشته
تن می دهد به سکوت
مهدی رفوگر