رخت خواب از تن بدر کرده
روی میشوید به باران بی وقت پاییزی
چشم گشاده
انگشت بر لب نهاده
به خموشی فراخواند باد را
باشد
باشد رها شود از هیاهوی کوی
بلوای برزن
میگسار و پایکوب
دست میافشاند بر مرگ
یار دیرین
چاره هر ناچار
مهدی رفوگر